نمایشگاه کتاب تهران در سالهای پایانی دهه ۱۳۷۰ هنوز جذاب بود، دستکم برای ما که دانشجو بودیم و هنوز به آینده امیدوار. در یکی از همین روزهای بهاری نمایشگاه، در روز دوم یا سومی که از نمایشگاه کتاب دیدن میکردم، گزارم به انتشارات خوارزمی افتاد. کتاب «هاکلبری فین» را برداشتم و شروع به خواندن داستانی کردم که تقریبا اکثر ما در کودکی نسخه تلویزیونی را دیدهایم. اما تجربه خواندن این کتاب، چیز دیگری بود.
شروع به خواندن کردن و خواندن من را در خودش محو کرد. از نمایشگاه خارج شدم، اتوبوس، دوباره اتوبوس، تاکسی و خوابگاه. پیوسته میخواندم و چنانچه دوستان بعدا گزارش دادهاند بلند بلند میخندیدم و چنانچه خودم میدانم از تکتک کلمات لذت میبردم تا ساعت به نیمههای شب رسید و کتاب تمام شد. آنقدر در خواندن غوطهور بودم که یادم نمیآید در این بین چیزی خورده باشم.
روز بعد به خاطر آوردم که من هزینهای برای خرید کتاب ندادهام؛ چنان محو داستان مارک تواین شده بودم و چنان این کلمات از خلال ترجمه روان و شیرین نجف دریابندری من را جذب خودش کرده بود که اصلا حواسم به ماجرا نبود. بار دیگر به نمایشگاه رفتم و داستان برخورد مهربان ناشر، خود حکایت دیگری است. فعلا قصدم یادی از مترجم و نویسنده دوستداشتنی، نجف دریابندری است، کسی که ابراهیم گلستان در کتاب «نوشتن با دوربین» از او به نیکی یاد نکرده، و صادق چوبک از او مدتی به دلیل نقدی که بر یکی از داستانهایش، کمی دلخور بوده، گرچه این دو همشهری همدیگر را در آمریکا دیدند و ماجرا ختم به خیر شد. تصادف روزگار این است که درگذشت یکی ( ابراهیم گلستان) با تولد دیگری ( نجف دریابندری) با یک روز اختلاف همزمان شده است.
دریابندری میگوید: «من وقتی کلاس نهم بودم، توی امتحان زبان انگلیسی تجدید شدم. ناچار بودم که تمام تابستان را انگلیسی بخوانم. پیش خودم میخواندم. خیلی خوب انگلیسی خواندم، ولی امتحان ندادم. انگلیسی را اما ادامه دادم. یعنی تابستان که تمام شد، بنده انگلیسی را یاد گرفته بودم.»
تا قبل از خواندن هاکلبری فین، ترجمههای دیگری را از دریابندری خوانده بودم، برای مثال، «پیرمرد و دریا»، نوشته ارنست همینگوی که به طور تصادفی در ابتدای نوجوانی به دستم رسید و عاشق خواندنم کرد، اما آن روزها خیلی به ماجرای نویسنده و مترجم توجهی نداشتم، همینکه اسم کتاب را میدانستم، خود معجزهای بود. اما بعد از خواندن «هاکلبری فین»، اسم او برایم بدل به یک اعتبار شد، یک «برند» مثل سونی یا کانون، که چشمبسته میدانی چیزی را که میخری کیفیت دارد. او در یکی از گفتوگوهایی که سالها بعد با او داشتم گفت اول کتاب را می خواند و اگر خوشش آمد آن را ترجمه میکند، و اگر خوشم نیاد، فکر میکند چنین کتابی در عالم خلقت وجود ندارد.»
اما دیدار با او تا میانههای دهه ۱۳۸۰ به تاخیر افتاد، گرچه در این میانه، تلاشهای نافرجامی هم انجام شد و ثمری نداشت. در سال ۱۳۸۵، برای نخستینبار ملاقاتی حاصل آمد و از همان شروع گفتوگو، دوباره حس خواندن «هاکلبری فین» زنده شد، چنان بلند بلند میخندیدم که خاتم فهیمه راستکار(همسر مترجم و صداپیشه) به اتاق آمد و گفت، نجف تو که با اینها اینقدر خوبی، چرا اذیتشون کردی و اینقدر دیدار را به عقب انداختی؟
در آن گفتوگو که برای نشریه چلچراغ انجام شد، تلاش کردم همان فضای داستانی مارک تواین را زنده کنم، البته تلاش چندانی هم نبود، چون این فضا در گفتار آقای دریابندری وجود داشت، حتی در گفتوگوهای بعدی که میخواستم فضایی شبیه تاریخ فلسفه غرب داشته باشیم و باز هم با شوخطبعی همراه بود.
نجف دریابندری میگفت که در شناسنامه، یکسال پیرتر از واقعیت بوده است، یعنی در سال ۱۳۰۹ متولد شده، اما شناسنامهاش را ۱۳۰۸ گرفتهاند که یک سال زودتر مدرسه برود و در این یکسال، شاخ غول را هم نشکسته بود.
گفتوگو را با اسم خانوادگی دریابندری شروع کرده بودم و علاقهاش به دریا، «پیرمرد و دریا» و همینگوی. دریابندری میگوید که پدرش اهل روستایی به نام چاه کوتا بود که بر خلاف بوشهر و بیشتر دهات آن، روستای سبز و خرمی است: « پدر من ۱۰ یا دوازده سال داشت که از آن جا میرود به بوشهر. از بوشهر میرود بصره. بعد هم آبادان. من متولد آبادانم. وقتی مساله شناسنامه مطرح شد، هر کس چیزی انتخاب میکرد. پدر من هم از آن جایی که اهل دریا بود، این را آورد توی اسم خانوادگی ما. بندری هم بود، آن را هم آورد. اینی شد که شما می بینید: دریابندری.»
همین دریا و بندر، ما را به «پیرمرد و دریا» میرساند. به او میگویم که این کتاب، یکی از نخستین کتابهای جدی زندگیام بوده. لبخندی میزند، بیسکویت داخل دستش را به لبه پیشدستی روبرویش فشار میدهد تا بشکند، تکانش میدهد تا تراشهها همانجا در پیشدستی بریزند، بعد با آن دست دیگرش چای را به دست میگیرد و آه میکشد:« ترجمه کردن این کتاب هم برای خودش داستانی دارد. چند سال پیش وقتی میخواستم ترجمهاش کنم و چند صفحه هم ترجمه کردم. اما حس کردم که نمیتوانم. نمیدانم چه علتی داشت، اما به نظرم آمد ترجمهام خیلی مشکل دارد. گذاشتمش کنار. تا آن که رفتم تلویزیون. آنجا من مسئول ترجمه متن فیلمهایی بودم که دوبله میکردند. بعد فیلم پیرمرد و دریا را آوردند. باید ترجمه میشد دیگر. چون کار همینگوی بود، خیلی رویش حساس بودم. این بود که خودم دستش گرفتم، با این یک بار موفق نشده بودم. گفتار فیلم، تا اندازه زیادی متن خود کتاب است. فیلم دوبله شد و به نمایش درآمد. بعد که کار تلویزیون تمام شد، به فکر افتادم خود کتاب را هم ترجمه کنم.»
منظور دریابندری از تمام شدن کار تلویزیون، اخراج او از تلویزیون دولتی ایران در سالهای بعد از انقلاب ۱۳۵۷ است. او در این سالها، به قول خودش «خلتهنشین» شده بود و شغلی نداشت. سالهای بیکاری، باید به او بسیار سخت گذشته باشد. او بعدها و در گفتوگوهای دیگرمان باز هم از آن سالها گفت و البته گاهی به آن جنبههای طنز هم میداد. برای مثال، یکبار گفت که در آن سالها، با استفاده از کاچی، ویسکی درست کرده بود. بعد شرح مفصلی هم داد که چطور میتوان این کار را انجام داد که کاش جایی یادداشتش میکردم.
آقای مترجم، هیجوقت به شباهت اسمش و کتاب «پیرمرد و دریا» توجه نکرده بود. یک دفعه مثل کسی که قمار را باخته و میخواهد میز بازی را برگرداند، میگوید که اسم این کتاب و اصلا اسم خانوادگیاش ربطی به هم ندارد: «من خیلی اهل دریا نیستم. درست است که پدرم اهل دریا بود و ناخدای کشتی، ولی من با دریا زندگی نکردم. در مورد پیرمرد و دریا هم، خیلی به اسمش فکر نمیکردم. اما داستانش را دوست داشتم.»
«چنین کنند بزرگان» یکی از کتابهایی است که نمیشود از دریابندری نوشت و از آن نگفت:«این کتاب هم برای خودش داستانی دارد. آقای شاملو، آن روزها سردبیر مجله خوشه بود. از من خواست چیزی بدهم که توی مجله چاپ کند. من مشغول خواندن این کتاب بودم. به نظرم آمد آن را ترجمه کنم، اما نه به آن شکلی که بود. اگر می خواستم طنز کتاب را کلمه به کلمه ترجمه کنم، چیز بی مزهای میشد.»
البته ماجرا به این شکل نبوده که او هیچوقت علاقهای به دریا و شنا نداشته باشد، گرچه بعد از مهاجرتش به تهران، دریا از او دور شد و از دلش رفت. میگوید که خاطراتش از نوجوانی، همیشه با آبتنی همراه است. وقتی در آبادان، در رودخانهای که کم از دریا نداشت تن به آب میزد و غرق رویاهایش میشد. یا وقتی برای دیدن خانواده و بستگان پدری به بوشهر میرفتند و دریا در برابرشان گسترده میشد. نخلها، دریا، شنا و هوای گرم و شرجی نوجوانی، بخشی جدانشدنی از شخصیت او بودهاند.
در مود اینکه نخستین ترجمه آقای دریابندری چه نام دارد، بعد از آن به زندان افتاده، اینکه در زندان به خواندن فلسفه علاقمند شده و ترجمه کتاب «تاریخ فلسفه غرب» نوشته راسل در این زمان انجام شده، اغلب خواندهایم و شنیدهایم. حتی بسیاری میدانند که دریابندری مردی خودآموخته است و انگلیسی را هم پیش خودش یاد گرفته، اما احتمالا بسیاری نمیدانند او در دوره دبیرستان، در درس انگلیسی تجدید شده بود.
دریا بندری میگوید که « ماجرا کمی عجیب است، اما واقعیت دارد. من وقتی کلاس نهم بودم، توی امتحان زبان انگلیسی تجدید شدم. ناچار بودم که تمام تابستان را انگلیسی بخوانم. پیش خودم میخواندم. آن وقتهای کتابهایی بود برای کسانی که میخواستند انگلیسی یاد بگیرند. کتابهای کوچکی بودند با نثر ساده و درجههای مختلف. فکر میکنم الان هم از باید این کتابها باشد. من شروع کردم به خواندن این کتابها و حاضر شدن برای امتحان. خیلی خوب انگلیسی خواندم، ولی امتحان ندادم. انگلیسی را اما ادامه دادم. یعنی تابستان که تمام شد، بنده انگلیسی را یاد گرفته بودم.»
البته یادگیری انگلیسی، فقط با خواندن چند کتاب به دست نمیآید. در آن سالها، آبادان به دلیل حضور کارگران انگلیسی شرکت نفت، بهشت سینماروها بود و دریابندری هم زیاد فیلم به زبان انگلیسی میدید. میگوید که برای آنکه فیلمی را بفهمد، بارها آنرا میدیده است و از صدای سینما تعریف میکند که کیفیتاش در آن سالها در مقایسه با بقیه نقاط کشور، بیرقیب بود: «در واقع انگلیسی خواندن من، کوشش شاگردی بود که چیزی بلد نبود و تجدید شده بود.»
البته آقای دریابندری، گاهی در مورد تعریف از خودش هم کم نمیگذارد. مثلا خاطرهای تعریف میکند از دیدارش از انتشارات پنگوئن در انگلیس. یکی از ویراستارها از او پرسیده بود که زبان انگلیسی را کجا به این خوبی آموخته و او گفته بود ایران. ویراستار هم متعجب شده بود که در ایران انگلیسی را به این خوبی آموزش میدهند. دریابندری هم گفته بود که با دیدن فیلم و کتاب خواندن انگلیسی را یاد گرفته است. احتمالا این را که «استعداد خاصی در زبانآموزی» داشته، به ویراستار انتشارات پنگوئن نگفته بود. به ما گفت و واقعا هم راست میگفت.
با همه علاقهای که آقای مترجم به سینما داشت، هیچ کاری در عرصه فیلم نکرد، یعنی هوس نکرد در فیلمی بازی کند یا فیلمنامه بنویسد. در چند سالی هم که در تلویزیون بود، همان کار ترجمه را انجام میداد: «بیشتر دلم میخواست در مورد فیلمها حرف بزنم. آبادان هم بودم، توی همان روزنامهای که کار می کردیم، نقد فیلم مینوشتم. بعدها متوجه شدم که من اولین نفری بودهام که در ایران و در مورد سینما نوشتهام. حتما هم میشود آن مقالات را پیدا کرد.»
«چنین کنند بزرگان» یکی از کتابهایی است که نمیشود از دریابندری نوشت و از آن نگفت:«این کتاب هم برای خودش داستانی دارد. آقای شاملو، آن روزها سردبیر مجله خوشه بود. من هم با او دوست بودم. از من خواست چیزی بدهم که توی مجله چاپ کند. من مشغول خواندن این کتاب بودم. به نظرم آمد آن را ترجمه کنم، اما نه به آن شکلی که بود. اگر می خواستم طنز کتاب را کلمه به کلمه ترجمه کنم، چیز بی مزهای میشد. چون کتاب برای خواننده انگلیسی زبان نوشته شده بود و او این طنز را می فهمید. این بود که آن را جور دیگری ترجمه کردم.»
وقتی این جملات را مینوشتم، با خودم گفتم سری به اصل کتاب بزنم و آنرا با اصل مقایسه کنم. در بخش اول کتاب (صفحه ۱۲) که درباره خوفو، فرعون مصر است، نویسنده آورده: «Khufu’s six wives were probably not much fun.» شاید اگر یک مترجم کمذوق میخواست همین عبارت را ترجمه کند، مینوشت:«شش همسر خوفو شاید خیلی بامزه نبودند.»، اما دریابندری نوشته است:« اما آن شش تا زن خوفو احتمالا لعبتی نبودند.» یا وقتی از علاقه خوفو به حرمسرا، بیش از اهرام میگوید، حتما بازی زبانی «حرم» و «هرم» درمتن انگلیسی کتاب وجود ندارد
احمد شاملو ترجمه دریابندری را با ویرایش خاص خودش منتشر کرده بود، از اینرو وقتی او تصمیم به انتشار کتاب گرفت، آنرا بازنویسی کرد. یکی دو داستان دیگر هم به کتاب اضافه کرد و یک داستان هم خودش نوشت: «منظورم داستان آخر کتاب است. داستان زندگی ساووانارولا. همین است که به نظرم، آن کتاب دیگر ترجمه نبود. از قضای روزگار این کتاب بین خوانندگان گل کرد. دسته گلهای دیگری هم به آب دادهام البته.»
یکی از دستهگلهای آقای دریابندری کتاب اوست با موضوع آشپزی. برای من که تخصص زیادی در آشپزی ندارم، جنبههای دیگر کتاب برایم جالبتر است. برای مثال، طنزش. آنجایی که دریابندری در مورد کتلت هندی نوشته، آورده که خانمهای هندی، کتلت را بالا میاندازند و کتلت در هوا تاب میخورد و به ماهیتابه برمیگردد. اما او توصیه کرده که آشپزهای ناشی این کار را انجام ندهند چون همه جا به گند میکشند.
یادگیری آشپزی برای دریابندری از همان سالهای جوانی و در دوران زندان شروع شد، در همان روزهای که فلسفه هم میخواند، لابد فلسفه غذای روحش بود و آشپزی لازمه تناش. غذاهای گیلانی را از همبندهایش در زندان یاد گرفت:«زمانی که زندان بودم، آَشپزی میکردم. چند همسلولی گیلانی داشتم. حتی کمی گیلکی هم یاد گرفته بودم و باهاشان حرف میزدم. آشپزی گیلکی را از آنها یاد گرفتم. من غذاهای گیلکی را هم خیلی دوست دارم. توی خانه هم زیاد درست میکنیم. مثلا همین دیروز میرزا قاسمی داشتیم. خیلی هم خوب شده بود.»
با همه اینها آقای مترجم هرگز از خانماش بابت آشپزیاش ایرادی نمیگیرد: «هر چه بیاورد میخورم. غر هم نمیزنم. چون آن موقع مجبورم خودم آشپزی کنم و خودم هم الان خیلی حال این کار را ندارم. الان خانم بیشتر آشپزی میکند.»
منظور دریابندری از تمام شدن کار تلویزیون، اخراج او از تلویزیون دولتی ایران در سالهای بعد از انقلاب ۱۳۵۷ است. او در این سالها، به قول خودش «خلتهنشین» شده بود و شغلی نداشت. سالهای بیکاری، باید به او بسیار سخت گذشته باشد.
الان که این سطرها را مینویسم و قرار بود یادی از مترجم مورد علاقهام در روزهای تولدش در اول شهریور باشد و به قول شاملو، «غم نان» اجازه نداد نوشتهام به موقع تمام شود، با خودم فکر میکنم که گرچه آقای دریابندری تا چهار سال پیش زنده بود، اما مدتهاست او را ندیدهبودم. در همان روزهای میانه دهه ۱۳۸۰ هم خیلی سرحال نبود و بیماری اذیتاش میکرد. به ویژه بعد از درگذشت فهیمه راستکار، دریابندری بدحالتر شده بود. شاید هم بیماریاش ربطی به فقدان همسرش نداشت و به هر حال دچار کهولت سن شد.
اما آنچه از او به یادم مانده، حس زندگی است و آموختن. نگاه کردن با همه چیز با طنز. متفاوت دیدن. تلاش کردن و دست از تلاش برنداشتن. او گرچه مدرک دانشگاهی نداشت، اما در واقع خود یک دانشگاه بود.
روزها میگذرد، اما خاطرهها با ما هستند. یاد بعضی نفرات، که همواره با ما هستند و به شکلهای گوناگون در زندگی ما حضور دارند.
«گذارم» درسته، نه «گزارم»