ساختار داستانهای کافکا بر حکایت بنا شده است، منتها بدون پندواندرز. جنبهی استعاری و تعمیمپذیریشان هم مدرن است چرا که ذهن مخاطب را به چالش میکشند نه اخلاقیاتش را. تأثیرِ افسانهها، حکایتها و خِرد چینِ باستان در آثار و گفتههای کافکا مشهود است. اما فضای کافکایی که اتمسفری پلیسی – دیوانسالاری دارد در احاطهی شرِّ دنیای بروکراسی و سلطهجو مدرن است، چیزهایی که در جوامع توتالیتر، دیکتاتوری و شبهه آخرالزمانی چنان محسوس و درهم تنیدهاند که هر شهروندی به شباهت یوزف ک رمانِ محاکمه، پروندهای در دادگاه دارد و تحت تعقیب و به دنبال رفع اتهاماتش سرگردانِ ادارات است. کافکا توانست با روش داستاننویسی نمایشی – رئالیستیاش که تأثیر فلوبر بر آنها مشهود است ماجرای عجیبِ مسخ را چنان با جزئیات روایت کند که خواننده باورش میشود که گِرگور صبح از خواب بر میخیزد و میبیند که تبدیل به حشرهای ناگوار شده است. با اینکه این ترس میتواند ریشه در نژادِ یهودی نویسنده داشته باشد – آخر یهودیها قرنها با نفرت مورد خشم، طرد و تعقیب قرار میگرفتند – اما در دوران معاصر حکومتهای توتالیتر میتوانند هر شخصی را دچار چنین حسی کنند، و هنرِ کافکا در عمومی کردن این موضوع است. او با هوشمندی و خردورزی که در دفترچهی یادداشتِ پندهای سورائواش هویداست توانست هم مخاطب نخبه و هم خوانندهی عامِ ادبیات را شگفتزده کند. نمایش ترس و ارعاب قدرتی مرموز و مقاومت کاراکترها به شیوههایی غریزی یا مسالمتجویانه تا آخرین دمِ حیات برای زنده ماندن ادامه دارد، و در نهایت مجازات توسط عوامل سیستم یا کشته شدن توسط نزدیکان، و اگر نه سرگشتگی ابدی در هزارتوی گجستهدژ –قصر-. البته روند داستاننویسی صرفاً رئالیستی به سمت چنین رویکردی نمیرود چرا که رئالیسم درصدد نمایش آن چیزی است که در زمان و مکانِ خاصِ جغرافیایی رخ میدهد و به نوعی تاریخِ مصرف دارد، البته ادبیات حقیقی بدون تاریخ مصرف است به شرطی که بتواند چنان جنبهی استعاری، باورپذیری، تأویلمندی، همذاتپنداری و ساختاری محکم و نو داشته باشد تا شاید جاودانه شود. اما مرگِ کاراکترهای کافکا بخاطر جزئیپردازی مدرنیستی منجر به یک نصیحتِ حکایتوار نمیشوند، بلکه بدل به رویدادی معاصر میشوند که از معنای کهن به معنایی مدرن میجهند و مخاطب را شوکه میکنند، مخاطب با تمام شدنِ داستان دیگر نمیتواند مثل قبل به امور بنگرد، مثلاً در داستانِ هنرمندِ گرسنگی شخصی در قفس مشغول گرسنگی کشیدن است، در ابتدا این کار برای مردم و سیرک جالب است، اما در نهایت از جذابیت میافتد و هنرمندِ گرسنگی هر چه بیشتر گرسنگی میکشد بازدید کنندگانش کمتر میشود، و در نهایت جسدش با کاه و خاشاک دفن و جایش را یک پلنگ میگیرد. در اینجا کاراکتر با ریاضت دنیای تماشاچیان را به سخره میگیرد و به مدیر سیرک میگوید تا زمانی که غذای مورد علاقهاش را نیابد چیزی نخواهد خورد، ولی در نبود اشتهای تماشاچی برای تماشا او تبدیل به غذای بصری بیمصرفی میشود، آخر گویا تماشاچیان با نگاهِ پر اشتهایشان او را میبلعیدهاند. اما برخلاف تراژدیهای کلاسیک مرگِ کاراکترهای کافکا معنای قهرمانانه ندارد، اما باعث تولید کاتارسیسی نو در مخاطب میشوند، که جنبهی هستیشناسی دنیای سرگشته و محتوم معاصر را دارند. در حقیقت اعتراضِ کافکا به اندیشه واداشتن انسان نسبت به سرنوشتِ محکومش است، سرنوشتی که فرقی بین سمتِ شرّ و سمتِ خیر نیست، چرا که هر دو سلطهجو و به شیوهی خودشان مستبد هستند. شاید پرومتهی در بند پس از رهایی چنین زندگی محتومی دارد، و البته مهیبتر، چرا که دیگر قهرمان نیست بلکه کاراکتری بیهویت در اسارتِ تارهای نامرئی دنیای کافکاییست.
درباره مصطفی فلاحیان
"مصطفی فلاحیان، نویسنده، تا به حال چند یاددHشت و کتاب از او منتشر شده است. نوشتن دربارهی چیزهایی را که به آنها فکر میکند را دوست دارد. بیشتر آثارش زیرزمینی منتشر شدهاند و مابقی دیگر تجدید چاپ نشدهاند، او به جز ادبیات به هنرهای تجسمی، نقاشی، علم، فلسفه و اندکی ترجمه از زبان انگلیسی نیز می پردازد."
View all posts by مصطفی فلاحیان →