گاه میتوان حتا در پیشپاافتادهترین رمانها و فیلمها، جملهای عمیق و ارزشمند یافت. در یکی از چنین فیلمهایی به این جمله برمیخورم: «هرگز نمیتوانی کسی را که مطلقاً میشناسی، دوست نداشته باشی!» این جمله از دیروز تا اکنون ذهن مرا به خود مشغول کرده است.
بگذریم از اینکه شناخت مطلق هرگز تحققپذیر نیست، اما حتا در صورت این فرض محال، اصرار و ادعای آن را ندارم که مطلقاً هر کس را که شناختی، لاجرم دوستش خواهی داشت. راستش برای من دشوار است باور کنم اگر هیتلر را مطلقاً میشناختم، حتماً دوستش میداشتم. از تبصرهها و استثناءها سخن نگوییم (گرچه بیشتر ما همواره تبصرهها و استثناءها را در حکم قاعده و قانون تعبیر و تفسیر میکنیم)؛ ادعای من این است که اگر نه همهی دشمنیها، دستکم بیشترشان از عدم شناخت برمیآید. ما با هم دشمنی میورزیم، زیرا همدیگر را نمیشناسیم. برای همین میلیونها و بلکه میلیاردها انسان در کرهی زمین از هم بیزارند بیآنکه هرگز آن دیگری را از نزدیک دیده باشند، و شاید بهتر باشد بگویم دقیقاً از همین رو که آن دیگری را ندیدهاند و دربارهاش داوری کردهاند. برخی از ما در عمرمان هرگز از نزدیک با یک عرب آشنایی نداشتهایم و از او متنفریم. بسیاری عربها نیز ممکن است هرگز یک یهودی را از نزدیک ندیده باشند، اما آرزوی مرگ او را در دل بپرورانند. این فهرست پایانناپذیر است. ما بهراحتی با همهی افراد یک ملت، یک نژاد، یک مذهب، یک دیدگاه سیاسی میتوانیم دشمن باشیم، بیآنکه هیچیک را از نزدیک شناخته باشیم یا حتا صرفاً براساس شناخت چند تن از آنان، از همهی ایشان بیزاری جوییم. دوست داشتن نیازمند شناخت است، اما برای نفرت نیازی به شناخت نیست!
نادرستی آرمانهای یک شخص نباید ملاک داوری اخلاقی ما دربارهی شخصیت آن فرد باشد. در عالم نظری البته بیشتر ما این را میپذیریم اما تنها اندکی، و بسیار اندکی از ما بهراستی در عمل میتوانیم به دقت میان ویژگیهای شخصیتی افراد و باورهای آرمانی آنان تمایز قائل شویم
جادوی دیالوگ البته اگر بهراستی اتفاق بیفتد، در همین است، وقتی تو سخن دیگری را میشنوی، وقتی میبینی که او نیز مانند خود تو میخورد و میآشامد و لباس میپوشد و شاخ و دم ندارد و چه بسا سلیقهی تو را در فیلم و موسیقی و کتاب و غذا و ... دارد، بسیار دشوار میشود از او متنفر باشی.
روزگاری دراز گذشت تا به قول گاندی بفهمیم این اهداف نیستند که وسایل را توجیه میکنند، وسایل نیز باید اهداف را توجیه کنند یا از اعتبار بیندازند. حال باید بگوییم آرمانهای سیاسی یا مذهبی یا فلسفی آدمها ملاک داوری ما دربارهی ویژگیهای شخصیتی آنان نمیتواند بود. اگرکسی روشهایی فرومایه به کار برد (نمیگویم شخص فرومایه، بلکه روشهای فرومایه)، تظاهر یا حتا باور صادقانه به آرمانهای والا، نمیتواند فرومایگی روشهایش را توجیه کند. و عکس آن نیز صادق است و دست برقضا تاکید من نیز بیشتر بر این وجه قضیه است: نادرستی آرمانهای یک شخص نباید ملاک داوری اخلاقی ما دربارهی شخصیت آن فرد باشد. در عالم نظری البته بیشتر ما این را میپذیریم اما تنها اندکی، و بسیار اندکی از ما بهراستی در عمل میتوانیم به دقت میان ویژگیهای شخصیتی افراد و باورهای آرمانی آنان تمایز قائل شویم. در همهی ما این وسوسهی قوی وجود دارد که استثناءها را با قاعدهها، جزء را با کل، روشها را با اهداف، منش و ویژگیهای شخصیتی افراد را با دیدگاههای فکری و نظری آنان یا بالعکس خلط کنیم و سپس بر اساس این مخلطه (ساختهی شوخیآمیزی بر قیاس مغلطه و سفسطه) دربارهی کل ماجرا، یا حتا بدتر، دربارهی آن بخش دوم معادله داوری کنیم.
ضرورت تفکیک روشها از اهداف، و انسانها از باورها، دوسویه است.
سوگناکی قضیه هم همینجاست. بسیارند آدمهای نیکی که در زندگی شخصی و خصوصی خود، از نیکان روزگارند و پاک و آکنده از فضائل، اما همین افراد به سبب گوناگونی دیدگاههای سیاسی یا فلسفی یا مذهبی خود، رویاروی دیگری به دشمنی برمیخیزند. جای شگفتی نیست که روزگاری تالستوی از این نالیده بود که در این دنیای دشمنخو، اسباب تراژدی از آنجا فراهم آمده که نیکان جهان متفرقاند و شریران متحد! بگذریم که به گمانم شریران نیز با هم متفق نیستند.
یک بخش اسباب تراژدی، در عدم شناخت از دیگری است و شتابزدگی در دادن احکام اخلاقی بر پایهی عدم تفاهم در دیدگاههای آرمانی. اما بخش دیگر نیز به سبب همان یکسان انگاشتن اهداف با روشها و اشخاصی حقیقی با آرمانهای نظری است، توگویی اگر چنین پنداشتیم که در صورت نادرستی آرمانهای یک شخص، میتوانیم از خود شخص نیز بیزار باشیم و خود او را نیز داوری کنیم یا برعکس، اگر اهداف و آرمانهای شخصی صادقانه یا حتا درست و برحق باشد (که هرگز همگان در بارهی درستی هیچ آرمانی متفقالقول نبودهاند) میتوان روشهای آن شخص را نیز درست و برحق دانست. ضرورت تفکیک روشها از اهداف، و انسانها از باورها، دوسویه است.
از زاویهی دیگری نیز میتوان به قضیه نگریست. ملاک داوری ما، نه آرمان های ادعایی افراد، بلکه رفتارهایشان باید باشد. و مهمتر اینکه داوری و نقد و انتقاد ما نه متوجه تمامیت شخصیت یک فرد، بلکه متوجه روشهای او باید باشد. مثال پیش پا افتادهاش این است که ما آموختهایم اگر کودکی کار بدی کرد، نگوییم تو بچهی بدی هستی؛ بگوییم این کار تو بد بوده است! متاسفانه ما فراموش میکنیم که این نکته دربارهی افراد به اصطلاح بالغ نیز صادق است. ما به بهانهی خطا بودن فلان روش یا فلان سخن یا فلان رفتار یک شخص، کل شخصیت او را داوری میکنیم (حال بگذریم که دربارهی درستی و نادرستی خود روشها و رفتارها نیز ممکن است در اشتباه باشیم). سخن را کوتاه کنم، به گمانم به جای آنکه براساس آرمانهای یک شخص، او را داوری کنیم، به رفتار و کردارش توجه کنیم و در مرحلهی دوم به شکل مشخص و با مصداق عینی، دربارهی همان سخن و رفتار منفرد شخصی داوری کنیم نه دربارهی کل شخصیتاش.
به گمانم به جای آنکه براساس آرمانهای یک شخص، او را داوری کنیم، به رفتار و کردارش توجه کنیم و در مرحلهی دوم به شکل مشخص و با مصداق عینی، دربارهی همان سخن و رفتار منفرد شخصی داوری کنیم نه دربارهی کل شخصیتاش.
چندین سده از دکارت گذشته است، اما هنوز در عمل نیاموختهایم جزء را از کل تفکیک کنیم، امر عینی را از امر ذهنی، امر نسبی را از امر مطلق، روش را از آرمان و… و اولویت در شناخت و داوری را به امور عینی و جزئی و نسبی و روشها بدهیم.
و سرانجام نکتهی پایانی که گرچه در فرجام سخن آن را میآورم و به اختصار، اما هیچ کماهمیت نیست. از عدم شناخت دکارت گفتم و میباید از عدم شناخت نزد کانت نیز بگویم. کانت چند سده پیش گفته بود که مشکل نابالغی فکری ما، به سبب دشواری در شناخت نیست، بلکه در کمبود شجاعت در شناخت است. شناخت امری است بسیار سهل و ممتنع، سهل است اگر بخواهیم و دشوار است زیرا میترسیم از پیامدهای شناخت. مدتهاست به این نتیجه رسیدهام که رذایل افراد، دلایل سیاسی و جهان شناختی ندارد بلکه دلایل روانشناختی دارد. برخی از ما شاید بسیار هم بخوانیم و حتا بنویسیم و تفلسف بورزیم، در این صورت نمیتوان گفت معضل ما کمبود معرفت است، در این صورت مشکل ما آسیبهای روانشناختی ماست که ما را از فهم درست بازمیدارد. مغزمان آکنده از آموزههایی است که خواندهایم اما قلبمان تهی از توانایی دوست داشتن و همدلی یا دستکم مهربانی با دیگری.
مشکل، تنها عدم شناخت آموزهها نیست، بیشتر مقاومت در برابر شناخت راستین و توانایی اندیشیدن بدون داوری و پیشداوری است. میگویند خفته را میتوان بیدار کرد، اما کسی را که خود را به خواب زده نه! بیشتر ماها خود را به خواب زدهایم. بسیاری از ما اصولاً نمیخواهیم که دیگری را بشناسیم، زیرا جهان خودمان فرومی ریزد. سالها با باورهای غلط زیستهایم و حال میترسیم با شناختِ حقیقت، همهی این سالها هدر رود. میترسیم شناخت دیگری و پذیرش دیگری، خودمان و باورهای خودمان را به چالش کشد. برای همین تن به دیالوگ نمیدهیم، در زمان گفتوگو بر آن نیستیم حقیقت را دریابیم بلکه میخواهیم حقانیت خود را اثبات کنیم؛ نمیخواهیم ببینیم دیگری چه میگوید، یا شباهت من با مخالفم در چیست، بلکه میخواهیم پاسخاش را دهیم و مغلوباش گردانیم. هر گفتوگو ادامهی همان جنگ و ستیز پیشین است نه کوششی برای فهم دیگری؛ تلاشی نیست برای کشف کاستیها و لغزشهای خود، کوششی است برای کشف لغزشهای دیگری. از این رو بدفهمیها را پایانی نیست، اگر شهامت همدلی و شناخت را نداشته باشیم.
و حکایت همچنان باقیست...